سقوط آزاد
صادق هدایت
#صادق_هدایت / بوف کور
نیچه
" آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن گفتن با این زن، لذت
خواهی برد ؟ "
" سخن گفتن " و نه " همخوابگی " !
تمامی مسائل دیگر در ازدواج موقت و گذرا است.
تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می شود به عمر ارتباطشان امید داشت ...
#فردریش_نیچه
وودی آلن
برای اینکه کمتر رنج بکشی باید عاشق نشی !
ولی اونوقت از اینکه بی عشقی عذاب میکشی !
بنابراین عشق باعث رنج و عذابه ... نداشتنش هم باعث رنج و عذابه !
چون عشق باعث شادی میشه ... پس میشه گفت خوشحالی باعث رنج و عذابه !!!
ولی رنج و عذاب معمولا با غم و ناراحتی همراهه ...
بنابراین به این نتیجه میرسیم که برای اینکه دچار غم واندوه بشیم ،
باید عاشق بشیم و از خوشحالی زیاد رنج ببریم !
....
" عشق و مرگ "
... وودی آلن ...
یغماگلرویی
اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِانزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!
#يغماگلرويى
سید علی صالحی
اتفاقِ خاصى رُخ نمى دهد اگر
آدمى
غفلتاً مقابلِ يك نفر بگويد:
ببين... من دوستت دارم،
همين و خلاص!
اين دوستت دارم آنقدر آسان است
كه به غفلتِ بى فرصت اش مى ارزد،
همين و خلاص!
چه بهتر از اين
كه حس كنى دريا
دست در تو گشوده است،
پيش آمد است ديگر،
همين و خلاص!
من زود گريه ام مى گيرد
به خدا بگو
چند لحظه دست روى چشمهايش بگذارد!
من دوستت دارم
همين و نه خلاص...!
#سيدعلى_صالحى
سید علی صالحی
چرا به ياد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.
هرگز هيچ شبی ديدگان ترا نبوسيد.
گفتی مراقب انار و آينه باش.
گفتی از کنار پنجره چيزی شبيه يک پرنده گذشت.
زبانِ زمستان و مراثی ميلهها.
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهريور.
چرا به ياد نمیآورم؟ هميشهی بودن، باهم بودن نيست.
گفتی از سايهروشن گريههات،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.
يکی از همين دوسه واژه را به ياد نمیآورم.
هميشه پيش از يکی، سفرهای ديگری در پی است.
چرا به ياد نمیآورم؟
مرا از به ياد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
مرا از به ياد آوردنِ تو و تغزلِ تنهايی، ترساندهاند.
گفتی برای بردنِ بوی پيراهنت برخواهی گشت.
من تازه از خوابِ يک صدف از کف هفت دريا آمده بودم.
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا مینگريست.
#سيدعلى_صالحى
سید علی صالحی
چرا به ياد نمیآورم!؟
من که ديدم آن سوارانِ دقايق تقدير،
چگونه از طاقخواب آسمان بلند عبورم دادند.
من که ديدم آن پردهنشينان صبور،
چگونه از دواير دروازهها عبورم دادند،
اما نه دريا و نه طرههای باد،
هيچ خبر از خوابهای تو نياوردند.
چرا به ياد نمیآورم؟
من از رويای آبی آن سالها، چيزی به ياد ندارم.
مرا از به ياد آوردن آسمان و ترانه ترساندهاند.
چرا به ياد نمیآورم!؟ ...
#سيدعلی صالحی
روزبه معین
درسته که بعد از اون، روزها و شب های زیادی با خاطراتش زندگی می کنی، اما خب وقتی که بی دلیل رهات می کنه، حتی اگه با کس دیگه ای هم باشه، یه شب با تمام مهر و علاقه ای که به اون طرف داره، دلش هوس یه عشق واقعی می کنه.
اون وقت شاید تو داری با دوست هات شام می خوری، یا شاید هم داری فیلم نگاه می کنی و اون بی تفاوت به هرچی که گذشته بهت پیام میده، دلم واست تنگ شده!
غافل از اینکه هیچ چیز نمی تونه گذشته رو بر گردونه، هیچ کس نمی تونه گذشته رو جبران کنه.
فقط مثل این می مونه که جفت پا بپره روی اون مین!
قهوه سرد آقای نویسنده #روزبه_معین
نیما یوشیج
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمیکاهم
ترا من چشم در راهم نیما یوشیج
محمود دولت ابادی
نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی،
و نه می توانی قلبت را دور بیندازی،
زخم تکه ای از قلب توست.
زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست.
زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی.
قلبت را چگونه دور می اندازی؟
زخم و قلبت یکی هستند...
#محمود_دولت_آباد
فریدون مشیری
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
#فريدون_مشيري
سید علی صالحی
چرا به ياد نمیآورم!؟
آرام و مطمئن بودی،
حالا باد تمامی اوراق را در جوار جواديه پراکنده است.
من هر سحر برای شستن گيسوان تو برمیخيزم،
به تبسم تو در خواب مینگرم،
و میدانم زنی که از کوچهی ما میگذرد،
زنبيل زير چادرش خالیست.
تهی میآيد و تهی باز میگردد، يعنی که ما زندهايم هنوز!
چرا به ياد نمیآورم؟
بگذار پردهای بر اين دريچه بدوزم.
تو خوابی، و من خيره به آن کلاغ خستهام،
که از پاييدن اين پنجره پير خواهد شد.
چرا به ياد نمیآورم؟
ارغوان بر خم کوچه،
خواب ترا ديده است.
از جانب کوه، بوی زيتون کال میآيد.
- نه، نگران نباش، هرگز نام کسی را از تو نخواهم پرسيد.
تو سبز بودی و کوچک،
همچون جوانهی کوکبی که بر صخرهی آسمان معلق است.
مدادی برمیدارم، صفحهی کاغذی سپيد،
کلمهای کوچک، کرانهی حسی غريب.
لااقل مرا تو به ياد خواهی آورد!
#سيدعلى_صالحى
#عاشق_شدن_در_دی_ماه_مردن_به_وقت_شهریور
#شانزده
#چرا_به_ياد_نمى_آورم
محمود دولت آبادی
سیمین بهبهانی
احمدشاملو
به همان اندازه فاصله هست
که میان ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند
شاید روزی به هم باز رسیم روزی که من به سان دریایی خشکیدم و
تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
هر کس آنچه را که دوست دارد در بند میگذارد و هر زن مروارید غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس میدارد
بگذار کسی نداند که
چگونه من به جای بوسیده شدن و نوازش شدن
گزیده شده ام بگذار هیچ کس نداند ، هیچکس
و از میان این همه ی خدایان ،
خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد ...
#احمدشاملو
نیچه
با قبول دوستی بایستی دشمنی را هم قبول نمود زیرا آیا ممکن است به دوستی بپیوندیم و جانب او را نگیریم و از او پشتیبانی نکنیم؟
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ دوست
@friedrich_Nietzsche
------------------------
قیصرامین پور
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد...
#قیصر_امین_پور